صندوقچه خاک خورده زندگی ام را گشودم تا مفهوم عشق و زندگی کردن را در یابم.
امید داشتم نوری بتابد و من آن عشق را ببینم ، آیا عشق زندگی ام هنوز در آن صندوقچه کوچک من بود.
امید داشتم که هنوز باشد اما وقتی آن را گشودم چیزی از عشق در آن پیدا نکردم ، یک مشت خاطره بود، یک مشت دفتر خاطرات ، یک مشت خاک.
و آن چیزی که از من ماند حسرت بود آن حسرت تمام وجودم را فراگرفته به طوری که حتی حس می کردم مرا در قفس گذاشته اند و مرا از این خاک و از این زندگی دور کردن آیا این چنین بود؟
دفتر خاطرات را ورق زدم به امید پیدا کردن عشق اما چیزی در آن ندیدم جز نوشته هایی بر روی کاغذ که انگار به من لبخند میزدند و به من می گفتند ما را بخوان.
آنها نمی دانستند من فرصت اندکی دارم و وقت خواندن ندارم باز شروع به گشتن کردم شاید چیزی بیابم ، ورقها را زیر و رو کردم چیزی نبود هیچ نشانی از عشق ندیدم ولی در ته صندوقچه یک گل سرخ بود آن گل سرخ خشکیده نشده بود و بوی معطر گل سرخ همه جا را پر کرده و آن نشانی از عشق بود که به دنبالش فرسنگها راه رفتم تا آن را بیابم و زندگی خاک خورده ام را با عشق بسازم بی آنکه بدانم عشق در درونم است نه جای دیگر.